بخشی از رمان جدیدم:
تا با دستهای بزرگ و پهن اش بزند روشانه ات و بپرسد:
«چه خبر مَرد؟»
تو هم اولین استکان چایی ات را هورت کشیده ای و الان کنار دله آتیش اش داری داغی درون ات را که چایی بات کرده با سردی هوا میزان می کنی و حدودا چند سالی طول می کشد تا تو از خلسه لذت بخش ات بیرون بیایی و بی اینکه از حال خوش ات چشم برداری بگویی اش:
«زندگی.»
«بریزم؟»
و تو بگویی:
«نه حالا.»
بهش که نگاه کردم خندید.سبیل تقریبا پهنی دارد اما نه مثل سبیل خوش پنجه.مال خوش پنجه یک چیز دیگر است.
ازش خوشم می آید.سبیل خوشکل اش می کند.با سبیل یک مدل قیافه مهربان بر می دارد که وقتی صورت اش می خندد مهربان ترش هم می کند و تو دل ات می کشد که هی برات بخندد.
لَق ترین آدم دنیا را که یادت هست؟این یکی می شود نقطه متقابل اش.یعنی آن یکی هر چه از زندگی اش با تمام رفاهیات اش ناراضی است،این یکی از زندگی اش با تمام نداری هایش راضی است.با اینکه برخلاف گزینه اولی مان که یک بچه دارد این یکی چهارتاش را دارد.بعضی وقتا که حساب چند چندتا می کنم می مانم چطور روزگار خانواده اش را با این همه خرجی که دارند با این گاری و بساط نخود باقلاش می چرخاند؟!تازه این کار زمستان اش است.تابستان که بشود کارش فعلگی است.هم زن هم بچه هاش را دیده ام.گاهی می آیند براش لازمات بساط اش را می آرند.همه شان هم_چه زنه چه بچه هاش_همیشه خدا خوش اند.یعنی ببینی شان فکر می کنی هیچ کم و کسری ندارند.ولی از من بپرسی می گویم که همه اش از تاثیرات خندهای قشنگ همین مرد است.همین که نگات کند و با آن چشم های سیاه و پرچین اش برات بخندد چنان حس خوبی میریزد تو قالب ات که هر چه درد داری و داشته ای را یک هو به طول یک لبخند فراموش می کنی.خدایی اگر امکانات اش را داشتم قابی از خنده اش می گذاشتم گوشه خانه ای که ندارم تا هر وقت ریختم بهم بهش نگاه کنم.تمام دردهات بند می شود به یک نگاه به عکس اش.گور بابای لبخند ژوکان هم کرده؛باید لبخند این آدم را نقاشی می کردند.یک خسته پران تمام معناست.راز خوشحالی خانواده اش هم همین است.
ولی من می گویم این دردهاش را می خندد.همین است که اینقدر به دل می نشینند.چون دردهاش از ته دل اند و هر چه از دل برمی آید بر دل می نشیند.
همان طور که نشسته بودم،دستهام را کرده بودم تو شکم ام و خم شده بودم جلو،گفتم:
«ازت خوشم می آد.»
گفت:
«لابد بخاطر خنده هام؟»
از بسکه این را بهش گفته ام دیگر از حفظ اش است.
«چند می فروشیش؟»
«به یه دل خوش!»
«گرون میدی!»
«قیمتشه!»
«ندارم!»
خندید.
.............................................................................
نامه ای به قهرمان رمان جدیدم:
سلام دوست من.
نمی گویم امیدوارم که خوب باشی چون میدانم ات.
تو خوبی،تو خوشی.بی بهانه.چون می شناسمت.
شبی که زیاد هم ازش دور نشده ایم در خواب و بیداری،در خلسه ای بر من ظاهر شدی.با آن کت گَل و گشاد خاکی رنگ سربازی ات،با آن خنده ی بی دریغ ات و با آن نگاه کنجکاوت.گفتی بنویس.فکر کردم خواب می بینم.اما نوشتم:
"دعواتان که می شود،بی برو برگرد میزنی توی صورتش.میخواهم بگویم چنین شخصیتی دارد.یعنی نمیتوانی بدون اینکه تویه دماغش زده باشی از حرفش بگذری.چنین آدم چِرتیست..."
و از اینجا خودت را به من شناساندی.و نگاه و دنیام را تکان دادی.و از آن شب تا کنون شده ای تنها همدم ام.می نشینی زانوهات را می گیری تو بغل ات و برام حرف میزنی.تو می گویی و من می نویسم.و می دانم دارم شاهکارم را خلق می کنم.چون تو زنده ای.پویایی.می بینم ات و صدای نفسهات را می شنوم.
گاهی می خندانیم.گاهی می گریانیم.گاهی شیرین با زبان قشنگ و بی سوادی ات برام ار فلسفه ناب زندگی می گویی.شیرین می خندی.مرا هم می خندانی.اما گریه نمی کنی.این ات مثل خودم است.
دوست من،که حتی نمیدانم اسمت چیست و هنوز هم برام نگفته ای!با اینکه هشتاد صفحه برام حرف زده ای.از آن نگهبانی گفتی که ازش بدت می آید و نمی گذارد کاری پیدا کنی.از بوف پیر،همان پیرمرد خرابه نشین که اول و آخر تریلی اش می رود تو دره.از آن به قول خودت جانور شاعر که تو آن پارک بالای محله سگ سیا "بتوته" کرده.از خوش پنجه کله پزی.از آنشرلی عزیزت که قیافه اش به شخصیت های کارتونی می ماند و بی بهانه و مردانه دوست اش میداری با اینکه میدانی برای شکم دختر کوچولواش تن می فروشد و کسی حق ندارد بهش بد بگوید.من هم دوست اش دارم.بخدا قد خودت.از لَق ترین آدم دنیا گفتی که همیشه روی همان پل می بینی اش.از دختر کوچولوی گل فروشی که براش دستکش های زرد کوچولو را دزدیدی.از مردی که نخود باقلا دم کرده می فروشد و تو لخندهاش را دوست داری و آرزو داری قابی ازاش داشته باشی و کسان دیگر که هنوز حرفی ازشان نزده ای اما میدانم که آنها هم مثل همه اینها خوب اند و پر از فلسفه زندگی.
میخواهم کمی دلداری ات بدهم.چون من تنها کسی ام که باش درد دل می کنی و حرف میزنی.چون تو تنها قهرمان منی که من خلق ات نکردم بلکه خودت آمدی و مرا خلق کردی.با تو فهمیدم که تا کنون هر چه نوشته ام گزافه ای بیش نبوده و تو نوشتن از درد و رنج و زشت و زیبایی را به من آموختی.با خود تو ام!میخواهم کمی دلداری ات بدهم.
دنیای ما همین است قهرمان من.زنان اش تن می فروشند اما نه از سر هوس.دختران کوچولو اش سر چهار راه ها جان می دهند،مردانش با کمری خمیده زندگی شان را به دوش می کشند،جوانان اش با حسرت پیر می شوند و تو بیشتر از هر کس دیگر می بینی شان و لمس شان می کنی.میخواهم بگویم غصه نخور.من هم از جنس توام.و می شناسم از جنس خودت.منم آنشرلی ات را دوست دارم.حاضرم برای کوچولوی گل فروشمان و دستهای یخ زده اش دستکش بدزدم.حاضرم زن فاحشه شهر را به زنی بگیرم اما عین خودت می دانم که لایق اش نیستم.به قول خودت زنی که حیاش را می دهد که فردا دخترش بی حیا نشود.من هم سر گذاشته ام به خیابانها.آواره شده ام عین تو.اما من آواره خودم ام.آواره آنچه باید باشم و نیستم.در پی اش ام اما نمی یابم اش.تو آواره خیابانی و انسانیت به دوش می کشی.من آواره خودمم و در پی انسانیت زندگی را دوش می کشم.
میخواهم دل داریت بدهم.غصه آدمها را نخور.ما همه پستیم.مانده تا مثل تو آدم بشویم.تو با همه بی سوادیت قهرمان منی و قهرمانم بمان.استوره ام باش.تا در پناهت انسانیت از دست رفته ام را بیابم.
میخواهم دل داریت بدهم.آوارگی خیابانی تو،صد شرف دارد به آوارگی درونی ما.ما آواره خودمانیم.اند خم یک کوچه ایم.هنوز اندر خم کوچه آدمیتیم.
میخواهم دلداریت بدهم اما اشکم درآمد.
کمی تو دلداری ام بده.
دارم می سوزم.
نظرات شما عزیزان:
مشتاقانه منتظرم که رمانتون رو بخونم
ارسال شده توسط آ.آ در ساعت 4:27